پیرمردی در حال نزع به پسرش گفت نزد فلان پیر فرزانه برو که بر بلندای فلان کوه زندگی میکند و راز سعادت را از ایشان بپرس.
جوان به آدرسی که پدر داده بود می رود، توقع داشته پیرمرد فرتوت و زاهدی را ببیند که بر پوستی نشسته و کاسه-ای آب یا تکه-ی نان در برش باشد با موهای بلند و ژولیده ...
وقتی به مقصد رسید باغ بزرگی دید که در آن نیمه باز بود ، وارد شد پیرمرد خوش چهره و خوش لباس و آراسته-ای دید که انجمنی در اطرافش بودند و میز غذایی پر از اشربه و اطعمه فراوان، نزد پیر مرد رسید و گفت : آمده-ام تا راز سعادت را بپرسم
پیر فرزانه ظرفی روغن بدستش داد و به او گفت : به باغ برو با دیگران سخن بگو و از زیبائیهای باغ استفاده کن و ساعتی دیگر نزد من بازگرد تا راز سعادت را به تو بگویم ، فقط مواظب ظرف روغن باش که قطره-ای از آن نریزد
جوان رفت و درباغ چرخی زد و همه هم وغم خود را متوجه ظرف روغن کرده بود وقت معین فرا رسید جوان به نزد پیرفرزانه شد...
پیر از او پرسید آیا باغ را کاملا گشتی و از زیبائیهای باغ یک به یک سوال کرد جواب همه سوالهای پیرمرد منفی بود جوان گفت حواسم به ظرف روغن بود نتوانستم خوب از باغ لذت ببرم
پیرمرد به او گفت دوباره بازگرد و خوب، یک به یک زیبائیها را ببین فقط حواست باشد که ظرف روغن نریزد
جوان دوباره به راه افتاد با تعمق بیشتر ... واقعا باغ زیبائی بود پس از ساعتی که بسیار اندک می نمود به نزد پیر مرد باز گشت و شتابان از همه آنچه دیده بود و لذت برده بازگفت
پیرمرد نگاهی کرد و پرسید ظرف روغنت کو ؟ جوان متوجه شد چنان محو تماشا بوده که ظرف روغن را از یاد برده -است.
پیرمرد گفت: راز سعادت این است که تو در این دنیا از همه مواهب لذت ببری و ستفاده کنی وظرف روغنت را نیز راموش نکنی ...